به گزارش پایگاه خبری آوای باغملک:خاطره ای از دوستان شهید می باشد.
شهید خیلی فرد با اخلاقی بود به دوستان خودش کمک می کرد ، همیشه یه خاطره ای از شهید دارم که فراموش نشدنی است.
ایشان کلاس دوم راهنمایی بود آبان ماه و در روز بارانی هم بود با چندتا از بچه های روستا شهید حاجی یسکره رفته بودیم روی کوه میشکی که این کوه در آن دوران خیلی برامون سخت بود بخصوص برای من که آن موقع کمترین سن را در بین بچه ها داشتم.
رفته بودیم بلوط بچینیم همین که به درخت بلوط نزدیک می شدیم پای من لیز خورد زمین هم گلی شده بود از باران و داشتم تاپ می خوردم می رفتم پایین کوه که دیگه نزدیک پرتگاه بود همه داشتن نگاه می کردند و همه را ترس و استرس برداشته بود و من فقط هی چرخ می خوردم رو به پایین که ناگهان دیدم پای جلوی من را گرفت و مانع پرت شدنه من شده بود و دستانشان را زیر کمرم کرد و من را بلند کرد و دیدم عبدالعلی هست و بهم گفت نترس گرفتمت و ایشان هوای من و بقیه ی بچه ها داشت.
این طور شده بود که نصف آن بلوطهای که چیده بود به من داده بود و موقع برگشتن به ما می گفت صلوات بفرستید.